دو قدم مانده به خندیدن برگ
دو قدم مانده به خندیدن برگ
یک نفس مانده به ذوق گل سرخ
چشم در چشم بهاری دیگر
تحفه ای یافت نکردم که کنم هدیه تان
یک سبد عاطفه دارم همه ارزانی تان
آغاز سال نو بر شما مبارک : احمد انصاری گیلانی - رشت 29/12/1389
دو قدم مانده به خندیدن برگ
یک نفس مانده به ذوق گل سرخ
چشم در چشم بهاری دیگر
تحفه ای یافت نکردم که کنم هدیه تان
یک سبد عاطفه دارم همه ارزانی تان
آغاز سال نو بر شما مبارک : احمد انصاری گیلانی - رشت 29/12/1389
|
نوروزتان بهاری:
| |
باز نما پنجره را
جرعه ای از قدح بیار
گلاب جویبار را
چلچله که میپرد
نوید دهد بهار را
نو که شود صفای دل
کهنه شود ز دل جدا
هست منم کنار تو
نیست شوم زغم جدا
مهر رسد به دل مرا
شوق شود به دل تورا
من که رسم به شهر خود
به شهر گل گزار خود
زنده شوم به یاد تو
زنده شوم به یاد او
زنده شوم به یاد شهر دلنواز ها
ااگ - جمعه 13/12/1389رشت
چو اسیر دام تو ام
رام تو ام، ای محرم رازم
منم آن شمعی که ز شب
تا به سحر در سوز و گدازم
ای فتنه بکش یا بنوازم
بی گناهم، بده پناهم
کز موی تو آشفته ترم
کن نگاهی، به خاک راهی
ای سایهی لطفت به سرم
چه کنم؟ عشقی غیر از تو نخواهم
به خدا، محنت ریزد ز نگاهم
امیدم کو؟ جدا از او
پر پر شده ام، خاکستر شده ام
آزارم کن، چو چشم خود بیمارم کن
من ز جفایت دلشادم
از غم عشقت خرسندم
از همه عالم بگسستم
تا که به مهرت پابندم
عشق و امید صفایی
ای عشق من چه بلایی
کی ز وفا جانب ما بازآیی؟
چو اسیر دام تو ام
رام تو ام، ای محرم رازم
منم آن شمعی که ز شب
تا به سحر در سوز و گدازم
ای فتنه بکش یا بنوازم
شعر از : نواب صفا ااگ
از من بگذر:
غمگین چو پاییزم ، از من بگذر
شعری غم انگیزم ، از من بگذر
سر تا به پا عشقم ، دردم ، سوزم
بگذشته در آتش همچون روزم
غمگین چو پاییزم ، از من بگذر
شعری غم انگیزم ، از من بگذر
بگذار ای بی خبر بسوزم ، چون شمعی تا سحر بسوزم
بگذار ای بی خبر بسوزم ، چون شمعی تا سحر بسوزم
دیگر ای مه به حال خسته بگذارم ، بگذر و با دل شکسته بگذارم
دیگر ای مه به حال خسته بگذارم ، بگذر و با دل شکسته بگذارم
بگذر از من تا به سوز دل بسوزم
آه ، در غم این عشق بی حاصل بسوزم
بگذر از من تا به سوز دل بسوزم
آه ، در غم این عشق بی حاصل بسوزم
بگذر تا در شرار من نسوزی ، بی پروا در کنار من نسوزی
همچون شمعی به تیره شب ها
می دانی عشق ما ثمر ندارد ، غیر از غم ، حاصلی دگر ندارد
بگذر زین قصه ی غم افزا
غمگین چو پاییزم ، از من بگذر
شعری غم انگیزم ، از من بگذر
سر تا به پا عشقم ، دردم ، سوزم
بگذشته در آتش همچون روزم
غمگین چو پاییزم ، از من بگذر
شعری غم انگیزم ، از من بگذر
غمگین چو پاییزم ، از من بگذر
شعری غم انگیزم ، از من بگذر
غمگین چو پاییزم ، از من بگذر
شعری غم انگیزم ، از من بگذر. ااگ
با احمق بحث نکنیم و بگذاریم در دنیای احمقانه خویش خوشبخت زندگی کند.
با وقیح جدل نکنیم چون چیزی برای از دست دادن ندارد و روح ما را تباه می کند.
از حسود دوری کنیم چون اگر دنیا را هم به او تقدیم کنیم باز از زندان تنگ حسادت بیرون نمی آید.
تنهایی را به بودن در جمعی که ما را از خودمان جدا می کند ترجیح دهیم.
از دست دادن نهراسیم که ثروت ما به اندازه شهامت ما در نداشتن است.
بیشتر را بر کمتر ترجیح دهیم که قدرت ما در نخواستن و منفعت ما در سبکباری است.
کمتر سخن بگوییم که بزرگی ما در حرفهایی است که برای نهفتن داریم نه برای گفتن.
از سرعت خود بکاهیم که آنان که سریع تر می دوند فرصت اندیشیدن به خود نمی دهند.
دیگران را ببینیم تا در دام خویشتن محوری اسیر نشویم.
از کودکان بیاموزیم پیش از آن که بزرگ شوند و دیگر نتوان از آنان آموحت.
شاد باشید. احمد انصاری گیلانی ۲۳/۰۲/۲۰۱۱
ارمغان تاريكي :
چه در دل من
چه در سر تو
من از تو رسيدم
به باور تو
تو بودي من
به گريه نشستم برابر تو
به خاطر تو به گريه نشستم
بگو چكنم!!
با تو شوري در جان
بي تو جاني ويران
از اين زخم پنهان
مي ميرم!
نامت در من باران
يادت در دل طوفان
باد تو امشب پايان ميگيرد!
نه بي تو سكوت
نه بي تو سخن
به ياد تو بودن به ياد تو من
ببين غم تو
رسيده به جان و دويده به تن
ببين غم تو رسيده به جانم
بگو چكنم!
با تو شوري درجان
بي تو جاني ويران
از اين زخم پنهان
مي ميرم
شعر از : عبدالجبار کاکایی - ااگ