“مدیریت مثبت” و اهداف آن

با احترام اکثرمان با واژه مدیریت و نقش آن در اداره امور اجتماعی و اقتصادی آشنایی کافی داریم و در

برخی از موارد هم با توجه به تخصص و دانشی که در این زمینه در خود می بینیم تحلیل و یا اظهار هم

در مواردی داشته ایم مطالب زیر هم برابر مطالعه ای که داشته ام خواندنش را با شما به اشتراک میگذارم

امیدوارم مفید به فایده قرار گیرد. ارادتمند : احمد انصاری گیلانی

“مدیریت مثبت” و اهداف آن

مدیریت مثبت از دو کلمه ساده مدیریت و مثبت شروع شده و سپس به

شیوه‌ای سازمان‌یافته همه قسمت‌های مربوط به نیرو و روابط انسانی

شرکت را در بر می‌گیرد، بهبود می‌دهد و بالاخره به اوج می‌رساند. در

این نوشته به تعریف کلی و اهداف مدیریت مثبت می‌پردازیم و در

مقاله‌های آینده توضیحاتی مربوط به عملکرد و مزایای مدیریت مثبت را

ادامه می‌دهیم.

● مدیریت مثبت چیست؟

هدف مدیریت مثبت افزایش دادن و به اوج رساندن کیفیت و کمیت خدمات

و محصولات شرکت و همچنین ثبات، تولید، فروش و درآمد است. هدف

دیگر مدیریت مثبت پایین آوردن و به حداقل رساندن هزینه‌های ناشی از

مشکلات مربوط به کارمندان و محصول کار آنهاست. این نتایج از راه

ایجاد و ترویج احساس‌ها، افکار،‌رفتار و همکاری‌های مثبت و سازنده در

نیروی انسانی شرکت به دست می‌آیند. اهداف اجرایی و نهایی مدیریت

مثبت به‌کار گرفتن مهارت‌های اصلی کارمند، ۴ اصل رابطه مثبت کارل

راجرز (احترام، همدلی، اصالت، خیرخواهی) و بالاخره هدایت شرکت

به موقعیتی است که میزان احساسات مثبت برای اکثر کارمندان، بالاتر از

احساسات منفی باشد.

● درون کارمند

به نظر شما چه میزانی (چند درصد)‌ از وجود، ماهیت و توانایی‌های

شغلی یک کارمند، درونی است و چقدر برونی؟ به عنوان یک کارمند

چقدر (چند درصد)‌ از امکان‌ها، انرژی و کیفیت کاری شما به وضعیت

درونی‌تان مربوط می‌شود؟

می‌دانیم که کار و کارمند یک جنبه مهم درونی دارند. مدیر مثبت جوانب

درونی کارمند را تقویت و فعال می‌کند و این‌گونه از این قسمت بزرگ و

پنهانی نیروی انسانی استفاده و بهره‌برداری می‌کند.

اگر بپذیریم حداقل ۷۰ درصد کیفیت و کمیت خدمات کارمند به وضعیت

درونی او ربط دارد، ارزش و کاربرد ایجاد تغییر و تحول مثبت در این

جوانب درونی مشخص‌تر می‌شوند. به عبارت دیگر، قسمت عمده توانایی

شغلی و سازندگی کارمند از وضعیت درونی او سرچشمه می‌گیرد. به

همین دلیل مهارت‌ها و تکنیک‌های مدیریت مثبت به میزان قابل توجهی

روی بالا بردن و مثبت کردن جوانب درونی کارمند مانند احساس‌ها و

افکار شغلی او تمرکز می‌یابند.

● اهمیت سنجش و استفاده از مهارت‌های اصلی کارمند

هر کارمند اطلاعات و مهارت‌های مهم و منحصر به فردی در اختیار

دارد که سنجش و به کار گرفتن آنها از سوی مدیر، بازده کار و ارزش

خدمات آن کارمند را به میزان قابل توجهی افزایش می‌دهد.

مدیر می‌تواند با مهارت‌های اصلی کارمند آشنا شود و از آنها بخوبی به

نفع شرکت و کارمند استفاده کند.

● درون کارمند چه می‌گذرد؟

ندای درونی کارمندی که مدیرش مهارت‌های اصلی او را شناخته و

فعالیت می‌کند به او می‌گوید: چه مدیر استثنایی‌ای دارم. انگار مرا از

خودم هم بهتر می‌شناسد چون کارهایی به من می‌دهد که هم آنها را خوب

انجام می‌دهم و هم از انجام دادن آنها خسته نمی‌شوم. ضمنا باید اعتراف

کنم که با توجه به این‌که خودم را کارمند چندان ماهری نمی‌دانم، از انجام

دادن کارهایی که او به من محول می‌کند کلا احساس رضایت و افتخار

می‌کنم. ااگ



خوش خرامان می‌روی ای جان جان بی‌من مرو

 

خوش خرامان می‌روی ای جان جان بی‌من مرو

ای حیات دوستان در بوستان بی‌من مرو

ای فلک بی‌من مگرد و ای قمر بی‌من متاب

ای زمین بی‌من مروی و ای زمان بی‌من مرو

این جهان با تو خوش است و آن جهان با تو خوش است

این جهان بی‌من مباش و آن جهان بی‌من مرو

ای عیان بی‌من مدان و ای زبان بی‌من مخوان

ای نظر بی‌من مبین و ای روان بی‌من مرو

شب ز نور ماه روی خویش را بیند سپید

من شبم تو ماه من بر آسمان بی‌من مرو

خار ایمن گشت ز آتش در پناه لطف گل

تو گلی من خار تو در گلستان بی‌من مرو

در خم چوگانت می‌تازم چو چشمت با من است

همچنین در من نگر بی‌من مران بی‌من مرو

چون حریف شاه باشی ای طرب بی‌من منوش

چون به بام شه روی ای پاسبان بی‌من مرو

وای آن کس کو در این ره بی‌نشان تو رود

چو نشان من تویی ای بی‌نشان بی‌من مرو

وای آن کو اندر این ره می‌رود بی‌دانشی

دانش راهم تویی ای راه دان بی‌من مرو

دیگرانت عشق می‌خوانند و من سلطان عشق

ای تو بالاتر ز وهم این و آن بی‌من مرو

مولوی     ااگ

 

دلگیر دلگیرم

 

دلگیر دلگیرم  از غصه می میرم مرا مگذار و مگذر

با پای از ره مانده در این دشت تب دار

ای وای  می میرم

سوگند بر چشمت که از تو

تا دم مرگ دل بر نمی گیرم

مرا مگذار و مگذر

بله که غیر از جرم عاشق بودن ای دوست

بی جرم و تقصیرم مرا مگذار و مگذر

آشفته تر زآشفتگان روزگارم

از غم به زنجیرم مرا مگذار و مگذر

با شهپر اندیشه  دنیا گردم اما

در بند تقدیرم

مرا مگذار و مگذر .          ااگ

 

 

 

دل به غم سپرده ام در عبور سال ها

 

دل به غم سپرده ام در عبور سال ها

زخمی از زمانه و خسته از خیال ها

چون حکایتی مگو رفته ام ز یاد ها

برگ بی درختم و در مسیر بادها

نه صدایی، نه سکوتی، نه درنگی، نه نگاهی

نه تو را مانده امیدی، نه مرا مانده پناهی

نیش ها و نوش ها چشیده ام

بس روا و ناروا شنیده ام

هر چه داغ را به دل سپرده ام

هر چه درد را به جان خریده ام

در مسیر بادها

هر چه داغ را به دل سپرده ام

هر چه درد را به جان خریده ام

در عبور سال ها.       ااگ

 

اشک مهتاب

 

اشک مهتاب

به من گفتی که دل دریا کن ای دوست

همه دریا از آن ما کن ای دوست

دلم دریا شد و دادم به دستت

مکش دریا به خون پروا کن ای دوست

مکش دریا به خون پروا کن ای دوست

کنار چشمه ای بودیم در خواب

تو با جامی ربودی ماه از آب

چو نوشیدیم از آن جام گوارا

تو نیلوفر شدی من اشک مهتاب

تو نیلوفر شدی من اشک مهتاب

 

تن بیشه پر از مهتابه امشب

پلنگ کوه ها درخوابه امشب

به هر شاخی دلی سامون گرفته

دل من در تنم بی تابه امشب

دل من در تنم بی تابه امشب

 

به من گفتی که دل دریا کن ای دوست

همه دریا از آن ما کن ای دوست

دلم دریا شد و دادم به دستت

مکش دریا به خون پروا کن ای دوست

مکش دریا به خون پروا کن ای دوست

            از : سیاوش کسرایی   ااگ

 

 

 

 

اشک مهتاب

 

اشک مهتاب

به من گفتی که دل دریا کن ای دوست

همه دریا از آن ما کن ای دوست

دلم دریا شد و دادم به دستت

مکش دریا به خون پروا کن ای دوست

مکش دریا به خون پروا کن ای دوست

کنار چشمه ای بودیم در خواب

تو با جامی ربودی ماه از آب

چو نوشیدیم از آن جام گوارا

تو نیلوفر شدی من اشک مهتاب

تو نیلوفر شدی من اشک مهتاب

 

تن بیشه پر از مهتابه امشب

پلنگ کوه ها درخوابه امشب

به هر شاخی دلی سامون گرفته

دل من در تنم بی تابه امشب

دل من در تنم بی تابه امشب

 

به من گفتی که دل دریا کن ای دوست

همه دریا از آن ما کن ای دوست

دلم دریا شد و دادم به دستت

مکش دریا به خون پروا کن ای دوست

مکش دریا به خون پروا کن ای دوست

            از : سیاوش کسرایی   ااگ

 

 

 

 

بهار دلنشین

بهار دلنشین

تا بهار دلنشین آمده سوی چمن

ای بهار آرزو بر سرم سایه فکن

چون نسیم نو بهار بر آشیانم کن گذر

تا که گلباران شود کلبه ویران من

تا بهار زندگی آمد بیا آرام جان

تا نسیم از سوی گل آمد بیا دامن کشان

چون سپندم بر سر آتش نشان بنشین دمی

چون سرشکم در کنار بنشین نشان سوز نهان

تا بهار دلنشین آمده سوی چمن

ای بهار آرزو بر سرم سایه فکن

چون نسیم نو بهار بر آشیانم کن گذر

تا که گلباران شود کلبه ویران من

باز آ ببین در حیرتم بشکن سکوت خلوتم

چون لاله تنها ببین بر چهره داغ حسرتم

ای روی تو آیینه ام عشقت غم دیرینه ام

باز آ چو گل در این بهار سر را بنه بر سینه ام

از : بیژن ترقی      ااگ

 

وفا

وفا                                                               

بیا که بر سر آنم که پیش پای تو میرم

ازین چه خوش ترم ای جان که من برای تو میرم

ز دست هجر تو جان می برم به حسرت روزی

که تو ز راه بیایی و من به پای تو میرم

بسوخت مردم بیگانه را به حالت من دل

چنین که پیش دل دیر آشنای تو میرم

ز پا فتادم و در سر هوای روی تو دارم

مرا بکشتی و من دست بر دعای تو میرم

بکن هر آنچه توانی جفا به سایه ی بی دل

مرا ز عشق تو این بس که در وفای تو میرم

از: هوشنگ ابتهاج     ااگ

 

ای ساقی آرامم کن دیوانه ام رامم کن

 

ای ساقی آرامم کن دیوانه ام رامم کن

من خسته ایامم ساقی تو آرامم کن

گمگشته ای در خویشم ساقی تو پیدایم کن

با ساغر شیدایی سرمست و شیدایم کن

در سینه پنهان کردم فریاد آوازم را

محض خدا روزگار مشکن دگر سازم را

من مرغ خوش آواز این شهرم می دانم می دانی

کز رنج این خاموشی می گریم در خلوت پنهانی

از جان ما چه خواهی ای دست بیرحم زمونه

تا کی به تیر ناحق می گیری قلب ما نشونه

در سینه پنهان کردم فریاد آوازم را

محض خدا روزگار مشکن دگر سازم را

ای ساقی آرامم کن دیوانه ام رامم کن

من خسته ایامم ساقی تو آرامم کن

گمگشته ای در خویشم ساقی تو پیدایم کن

با ساغر شیدایی سرمست و شیدایم کن

سرمست و شیدایم کن

از : معینی کرمانشاهی   ااگ

 

آه! ای پیک دل انگیز بهار

 

آه! ای پیک دل انگیز بهار

که صفا همره خود می آری

با توأم! با تو که در دامن خود

سبزه و سنبل و سوسن داری

دم به دم بر لب جوی وسرِ کشت

می نشینی ّ و گلی می کاری

آه! ای دخترک افسونکار

پای هرجای نهی، سبزه دمد

دست هرجای زنی، گل روید

در تنت پیچد امواج نسیم

لطف و خوشبویی و مستی جوید.

با بناگوش تو، مهتاب بهار

قصهٔ بوسهٔ عاشق گوید.

آمدی باز و سپاس است مرا

دوش تا صبح در آن باغ بزرگ

همه دانند که مهمان بودی،

گاه، سرمست و صراحی در دست

پای کوبان و غزلخوان بودی،

گاه افتاده در آغوش نسیم

شرم ناکرده وعریان بودی.

تا سحر هیچ نیارامیدی.-

خوب دیدم که در آن باغ بزرگ

همه شب ولوله بر پا کردی،

در چمن، زان همه بی آزرمی

چشم و گوش همه را وا کردی!

غنچه ها وقت سحر بشکفتند:

باغ را خرم و زیبا کردی.

هر چه کردی همه زیبایی بود.-

لیک، از خانهٔ همسایه چرا 

گوشت آوای تمنا نشنید؟-

در پس دیدهٔ چندین کودک

دیده ات بارقهٔ شوق ندید،

وین سرانگشت تو در باغچه شان 

هیچ نقش گل و سوسن نکشید

از چه پای تو بدانجا نرسید؟

آه از آن کوزه که با شوق و امید

دستی اندود بر او تخم ِ‌گیاه؛

رفت و آورد سپس کهنهٔ سرخ

تا بدوزد پی آن کوزه، کلاه!

کودکان در بر او حلقه زدند

خیره، بر کوزه فکندند نگاه!

-آخر آن کوزه چرا سبز نشد؟

از چه در خانهٔ آنان اثری 

ننهادی ز دل افروزی ی ِ‌خویش؟

از چه در باغچه شا ن ساز نکرد

بلبلی نغمهٔ نوروزی ی ِ خویش؟

گرم کاویدن و پای افشانی ست

ماکیانی ز پی روزی ی ِ خویش

یکه تاز سر این سفره همه اوست

دانم ای پیک! در آن خانهٔ تنگ

جز غم و رنج دلازار نبود،

این چنین خانهٔ اندوه فزای

در خور آن گل بی خار نبود!

لیک با این همه، این دل شکنی

به خدا از تو سزاوار نبود،

کودکان دیده به راهت دارند.ااگ