بیا که بی تو
بیا که بى تو...
بیا که بى تو نه سحر را لطافتى است و نه صبح را صداقتى ؛ که سحر
به شبنم لطف تو بیدار مىشود و صبح به سلام تو از جا بر مىخیزد.
بیا که بىتو آینهها، زنگار غربت گرفتهاند و قطار آشنایىها، فریاد
غریبى مىکشد، هیچ کس حریم اطلسىها را پاس نمىدارد و بر داغ
لالهها مرهم نمىگذارد.
بیا که بىتو قنوت شاخهها، اجابتى جز غروب تلخ خزان ندارد.
بیا که بىتو کدام دست مهر، سرشک غم از دیدگان یتیمان بر مىگیرد؟
و کجاست آغوش مهربانى که دلهاى زخمى را به ضیافت ابریشمى
بخواند.
بیا که بىتو آسمان دلم اسیر تیرگى هاست و هرگز ستاره امید در برج
اقبال، رحل خوش بختى نمىافکند. اى آبِ آب، رودخانهها عطش دیدار
تو را دارند و در بستر انتظار به سوى دریاى ظهور تو شتاباناند.
قامتى به استوارى کوه، دلى به بى کرانگى دریا ، طراوتى به لطافت
سبزینهها، سینهاى به فراخى آسمانها و صمیمیتى به گرمى خورشید باید
تا تو را خواند وکاروان دلها را به منزلگاه امید کشاند. این همه را که
اندکى بیش نیست، از دل شکستهترین منتظران تاریخ دریغ مدار، که
ظهور تو اجابت دعاى ماست.
احمد انصاری گیلانی