باور نمی کنم خدا وجود داشته باشد !
مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت. در حال کار، گفتگوی جالبی بین آنها
در گرفت.
آنها به موضوع «خدا » رسیدند، آرایشگر گفت: من باور نمی کنم خدا وجود داشته باشد !
مشتری پرسید : چرا؟
آرایشگر گفت : کافی است به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد.
اگر خدا وجود داشت آیا این همه مریض می شدند ؟
بچه های بی سرپرست پیدا می شدند ؟ این همه درد و رنج وجود داشت؟
نمی توانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه می دهد این چیز ها وجود داشته باشند.
مشتری لحظه ای فکر کرد،اما جوابی نداد ؛ چون نمی خواست جروبحث کند.
آرایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت.
در خیابان مردی را دید با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده...
مشتری برگشت و دوباره وارد آرایشگاه شد و به آرایشگر گفت:
به نظر من آرایشگرها هم وجود ندارند. آرایشگر با تعجب گفت : چرا چنین حرفی می زنی ؟
من این جا هستم،همین الان موهای تو را کوتاه کردم.
مشتری با اعتراض گفت : نه !!! آرایشگر ها وجود ندارند،
چون اگر وجود داشتند ، هیچ کس مثل مردی که آن بیرون است، با موهای بلند و کثیف و
ریش اصلاح نکرده پیدا نمی شد.
آرایشگر گفت : نه بابا ؛ آرایشگر ها وجود دارند، موضوع این است که مردم به ما مراجعه
نمی کنند.
مشتری تایید کرد : دقیقا ! نکته همین است.
خدا هم وجود دارد!
فقط مردم به او مراجعه نمی کنند و دنبالش نمی گردند . برای همین است که این همه درد و
رنج در دنیا وجود دارد.
احمد انصاری گیلانی