غروبی، سخت محنت بار دارد

همه درد است و با دل کار دارد

شرنگ افزای رنج زندگانی ست

غم او چون غم من جاودانی ست

افق در موج اشک و خون نشسته

شرابش ریخته، جامش شکسته

گل وگلزار را چین بر جبین است

نگاه گل نگاه واپسین است

پرستوهای وحشی، بال در بال

امید مبهمی را کرده دنبال

نه در خورشید نور زندگانی

نه در مهتاب شور شادمانی

فلق ها خنده ی بر لب فسرده

شفق ها خنده ی در هم فشرده!

کلاغان می خروشند از سر کاج

که شد گلزارها تاراج، تاراج!

درختان در پناه هم خزیده

ز روی بام ها گردن کشیده،

خورد گل سیلی از باد غضبناک

به هر سیلی، گلی افتاده بر خاک!

چمن را لرزه ها بر تارو پود است

رخ مریم ز سیلی ها کبود است

گلستان خرمی از یاد برده

به هر جا برگ گل را باد برده

نشان مرگ در گرد و غبار است

حدیث غم نوای آبشار است

...

نهیب تند بادی وحشت انگیز

رسد همراه بارانی بلاخیز

به سختی می خروشم :(( های، باران!

چه می خواهی ز ما بی برگ و باران؟

برهنه بی پناهان را نظر کن

در این وادی قدم آهسته تر کن

شد این ویرانه ویران تر چه حاصل؟

پریشان شد پریشان تر چه حاصل؟

تو که جان می دهی بر دانه خاک

غبار از چهر گل ها می کنی پاک

غم دل های ما را شست و شو کن

برای ما سعادت آرزو کن ))

فریدون مشیری